[2] .وقتي ابراهيم را در منجنيق نهادند، حضرت جبرئيل از جانب خداوند پيراهني از بهشت آورد و آن را بر او پوشانيد.بدينسان ابراهيم در آتش نسوخت و در همان حال خداوند به آتش فرمان داد:اي آتش بر ابراهيم سرد و سلامت باش. [3] .و اين چنين بود كه آتش بر او سرد و سلامت شد و ابراهيم در آتش نسوخت.پس از نجات از آتش نمرود، آن پيراهن عجيب نزد ابراهيم بود. ابراهيم آن را در غلافي پيچيد و دوخت و به صورت حرزي بر فرزندش اسحاق آويخت. آن حرز نزد اسحاق بود تا آنكه يعقوب به دنيا آمد. اسحاق آن را به بازوي يعقوب بست. وقتي يوسف به دنيا آمد، يعقوب، كه او را از همه پسرانش بيشتر دوست مي داشت، آن حرز را كه يادگاري گرانبها در ميان خاندان ابراهيم بود، به بازوي يوسف بست. [4] .برادران يوسف بر او حسد بردند و او را به چاه افكندند. هنگامي كه يوسف به چاه غرب افكنده شد، آن پيراهن كه به بازويش بسته شده بود، در چاه، آرامشي معنوي و الهي به او بخشيد و حافظ و نگاهبانش شد.زماني كه يوسف به حيله زليخا، همسر عزيز مصر، گرفتار آمد، آن پيراهن دوباره همراه و حافظ او بود. [ صفحه 7] وقتي كه يوسف را به زندان افكندند، آن پيراهن با او بود.و بدينسان در بسياري از حوادث زندگاني پرفراز و نشيب يوسف، آن پيراهن آسماني، پيوسته، به عنوان حافظ و حامي با او بود.يعقوب، از غم غيبت چندين ساله يوسف، سخت دل شكسته و رنجور بود. از شدت رنج و پريشاني، پشتش خميده بود، پير و